یگانه ترین یار
نویسنده: مینا ومحمدرضا(84/3/15 :: 9:57 عصر)
نمی دانم از کجا بگویم
از آنجا که خودم هم نمی دانم کجاست
یا از آن کجایی که همه جا هست و هیچ جا نیست
باور کن دست من نبود !
اگر می توانستم جلوش را می گرفتم !
دلم به عشق سادگیت است که با تو همسفر شده است
به عشق تمام حرفهایی که فقط تو آنها را می فهمی
به عشق تمام حرفهایی که می شود میان آنها یک دل سیر پرواز کرد
یک دل سیر خندید
یا به اندازه یک دل سیر بغض کرد و هیچ نگفت
دلم می خواست اگر می دانستی دوستت دارم
به قول خودمان برایم کلاس می گذاشتی
یا تحویلم نمی گرفتی
یا اینکه در دلت به من می خندیدی
-که او را چه شده است
نمی دانم امشب چه به سر من آمده است
چرا اینهمه حرفهای نا مربوط می زنم
چرا نمی گویم دلم برایت تنگ شده است
دلم برایت لک زده است
چرا نمی گویم همچون تهی دستان در راه مانده به تو محتاجم
یا همچون قطره اشکی که از چشمانم می چکد
یا بغضی که هفته هاست در گلویم مرده است
و یا لبخندی که بر لبان تو نقش بسته است
غمگینم ؟
چرا نمی گویم ای کاش آنقدر قدرت داشتم
تا از قفسه سینه ام بیرون بیاورم نیمه قلبت را
چرا نمی گویم به تو معتاد شده ام ؟
اعتیادی که مرا هر لحظه نسبت به قبل تخمیر تر می کند
اعتیادی که از درونش خدا جاریست
اعتیادی که می شود تا ابد در آن منگ ماند و عاشق شد
نمی دانم چه بگویم
شاید اگر خنده دار نبود می گفتم شرمنده ام ولی دوستت دارم
تو بودی چه می کردی ؟؟
(محمد رضا)
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
کل بازدید:9417
بازدید امروز:27
بازدید دیروز:0
اوقات شرعی
درباره خودم
لوگوی خودم
حضور و غیاب
اشتراک
آرشیو